آناهیتاآناهیتا، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 27 روز سن داره

خاطرات دخترم آناهیتا

آناهیتا در هفته ای که گذشت

دختر من با اصرار زیاد وگریه کردن مادرجون و بابابزرگ شو از شمال به جنوب آورد . آخه دلش تنگ شده بود و هر شب موقع خواب براشون زنگ می زد که دلم تنگ شده بیاین خونه ما . خلاصه با اینکه مادرجون پاهاش درد می کرد اومدن خونه ما ولی همش یک هفته موندن و رفتن .  حسابی به دخترم خوش گذشت باهاشون بازی می کرد دکتر می شد بهشون می گفت شما مریض من هستید  براشون دارو تجویز می کرد با هم معلم بازی و خاله بازی می کردند . این یک هته منو باباش تو استراحت بودیم کاری به ما نداشت . روزی که می خواستن برم عزیز دلم گریه می کرد و می گفت لفطن نرید   . خلاصه راضیش کردم که مادرجون و بابابزرگ برن یکماه دیگه دایی مسعود میاد .  این روزا اصلا نمی زای ازت ع...
13 دی 1391
1